اخبار و مقالات و داستان و دل نوشته‌ها در مجله مهر من

آرشیو با تگ: جالببازگشت
آذر 05, 1398
مشاوران دادگاه اطفال و نوجواناناز بین متخصصان علوم تربیتی، روانشناسی، جرم شناسی، مددکاران اجتماعی، دانشگاهیان و فرهنگیان آشنا به مسائل روانشناختی و تربیتی کودکان و نوجوانان اعم از افراد شاغل و بازنشسته انتخاب می شوند. برای انتخاب مشاوران، رئیس حوزه قضائی هر محل، برای هر شع...
ادامه مطلب
آذر 05, 1398
ضرورت تشکیل پرونده شخصیت    ماده 16 از مجموعه حداقل قواعد سازمان ملل برای دادرسی ویژه اطفال، بر ضرورت تشکیل پرونده شخصیت جز در مورد اتهامات جزئی اطفال و نوجوانان، در طول جریان تحقیقات و دادرسی تصریح نموده است.    پرونده شخصیت، حاوی گزارشی از اظهار نظر متخصصان روا...
ادامه مطلب
آذر 05, 1398
ترتیب رسیدگی به جرایم اطفال    قانونگذار جهت رفاه حال این قشر از جامعه و اینکه به صورت تخصصی به جرایم آنان رسیدگی شود، در هر حوزه قضایی یک یا چند شعبه از دادگاه‌های عمومی را برای رسیدگی به جرایم اطفال اختصاص داده است. در این شعبه‌ها فقط به جرایم اطفال و نیز افراد بال...
ادامه مطلب
مهر 07, 1398
«خدایا دوستت دارم که به من مامان دادی»نویسنده: امی پارکرمترجم: فیروزه کاتبناشر: موسسه انتشاراتی نقش گستران سرمدیپاندا کوچولو مامانش رو از هرچیز و هرکسی بیشتر دوست داره...بخاطر بوسه هاش،لالایی های قشنگش،مهربونی و آغوش گرم و نرمش....
ادامه مطلب
مرداد 28, 1398
كودكان برخلاف بزرگسالان هستند. آنها از طریق نقاشی كشیدن، قصه گویی، بازی كردن و… شناخته می شوند
ادامه مطلب
اردیبهشت 24, 1398
 غم یعنی چه؟* : وقتی یه بچه ای گلدون مامانش رو شکست مامانش عصبانی شد بچه هم غمگین شد.۞: یه روزی می خواستم برم یوپارک مامانم نذاشت من غمگین شدم.؟: من یه روز به مامانم گفتم منو می بری سرزمین عجایب؟ اما منو نبرد و من غمگین شدم.!: بابام خودش قول داد منو ببره شهر بازی اما نبرد من غمگین ش...
ادامه مطلب
اردیبهشت 10, 1398
تفاوت دختر و پسر و زن و مرد از دیدگاه کودکان: مهدی: اونا لباساشون با ما فرق داره.لاک می زنن؛ گیره سر می زنن؛روسری می پوشن اما ما نمی پوشیم.دخترا لباساشون نازکه پسرا لباساشون چروکه.مامانا دمپایی می پوشن؛باباها نمی پوشن.مامانا پاهاشون کوچیکه باباها پاهاشون بزرگه.مامانا تو ...
ادامه مطلب
اردیبهشت 03, 1398
امروز سر تغذیه, بچه ها همه داشتن حرف می زدن و به تذکرهای من گوش نمی کردن.فقط مهدی حرف نمی زد.من یهو به مهدی گفتم : مهدی می شه بعد از تغذیه برام تعریف کنی که چی شد که دیگه تصمیم گرفتی  سر تغذیه حرف نزنی؟!یهو همه ساکت شدن و مهدی هم خیلی خوشحال شد و قبول کرد . بعد از تغذیه همه رو جمع کر...
ادامه مطلب